گنجور

 
اسدی توسی

دگر نیز دان کز گروهان دهر

دوسانند کز دینشان نیست بهر

گروهی به ایزدنگویند کس

که تا مر جهان را شناسند بس

ز هر جانور پاک وز رستنی

همه هر چه پیدا شود بر زمی

نگارندش اختر شناسد ز چرخ

طبایع به هر یک رسانند برخ

هم از گفت ایشان چنینست یاد

که گیتی چنان کآینست از نهاد

در و پیکر هر چه گشت آشکار

چنانست چون بآینه در نگار

که چیزی بود چون به دیدن رسید

بنا چیز گردد چو شد ناپدید

یکی مرد فرزانه هر چند گاه

بیاید نماید دگر دین و راه

فرستاده ام گوید از کردگار

همی گفته او کنم آشکار

نهد دوزخی و بهشتی ز پیش

که تا هر کس اندیشد از کرد خویش

درین همگره باز گویند نیز

که ناید درست آنچه دانش به چیز

نخستین گیایی نماید درخت

بُنه گیرد آن گه کند بیخ سخت

از آن پس زند شاخ و برگ آورد

دهد بار و سایه فرو گسترد

درنگش به آخر درآرد ز پای

شود کنده گرنه بپوسد به جای

ز بیخ اندرش تا گل و برگ و بر

به هر سان که شد دانشی بُد دگر

چو این دانش آمد برفت آن نخست

چو نادیده شد چیز نامد درست

نخست آب با خاک بُد هم سرشت

گل تر بگردند پس خشک خشت

از آن خشت دیوار پیراستند

ز دیوار پس خانه آراستند

چو خانه کهن گشت و ریزنده پاک

همیدون دگر باره شد تیره خاک

به هر سان که گشت از نشان وز گهر

دگر دانشی بود نامش دگر

همه نام و دانش که از وی رسید

ببد نیست و او نیز شد ناپدید

پس از هرچه خواهد بدو هست و بود

ندانی زیان چون چو دانی چه سود

چه دانی و گر گوید این دور یاب

که هست آتش این کش همی گویی آب

گرین کش همی تن شماری سرست

ورین کش همی پیل خوانی خرست

نه این چیزها را تو گسترده ای

و گر نام هر یک تو آورده ای

چنین یافه ها را سراینده اند

که بر هیچ دانش نه پاینده اند

از آنست گفتارشان زین نشان

که یک چشمکانند و کم دانشان

نگه میکنند آنچه هست از برون

ندارند دیدارِ چشم درون

اگر بس بدی دیدن آشکار

ز بُن نامدی دیدن دل به کار

همی دیدن دل طلب هر زمان

که از دیدن دل فزاید روان