گنجور

 
اسدی توسی

نبشت آن گهی پاسخش باز و گفت

رسید آن سخن های با مهر جفت

یکی نامه گویا چو فرخ سروش

که از در معنی صدف کرده گوش

پیام آورش مژده را مایه بود

خرد را سخنهاش پیرایه بود

روان ها شد از مژده شادی سرشت

به هر دل دری برگشاد از بهشت

ترا تا گشادست دست بلند

بود بی گمان پای دشمن به بند

تو شیری و تیغ تو ز الماس ابر

روان بار ابر و عنان دار ببر

هوا نیست نز گرد تو تیره فام

زمین نیست نسپرده اسپت به گام

ز خون کف شیران به کفشیر تست

دل و رزم و کین جفت شمشیر تست

هنرها چنین از تو نبود شگفت

دلیری و رزم از تو باید گرفت

تو رنجی و من بر خورم از جهان

همانا که تو دستی و من دهان

بیآمد به مژده نریمان گرد

همه هر چه گفتی یکایک شمرد

اگر چند فغفور کژی گزید

ز ما راستکاری و خوبی سزید

بدو چون ترا نیکویی بود رای

به نیکی فرستادمش باز جای

چو آید بدو باز بسپار چین

به چینش از رخ بخت بزدای چین

بر او باژ و ساو همه چین نخست

نبشت و ستد عهدی از وی درست

به نزل و علف هر که بودند شاه

بفرمود کآیند پیشش به راه

دو منزل شدش همره و گشت باز

سپه راند فغفور با کام و ناز

به بزم و به خوان هم بدان رسم پیش

همی زیست در ره چو در شهر خویش

بزرگان بدین مژده برخاستند

همه چین و جندان بیاراستند

زمین سر به سر دیبه چین گرفت

هوا از درم ریز پروین گرفت

همی هر سوی آذین دیبا زدند

ز شادی ثری بر ثریا زدند

همه خاک ره گل شد از بس گلاب

ز گِل گُل دمید از می لعل ناب

صدف گشت هامون ز بس در نثار

شد از نافه ابر آهوی مشک بار

چنان بد ز بس گرد اسپ سپاه

که از بر ندیدند کس مهر و ماه

جهان پهلوان با بزرگان چین

پذیره شدش چند منزل زمین

چو فغفور بنهاد در کاخ پای

بیامد سر خادمان سرای

ز گرشاسب آزادی آورد پیش

همان نیز خاتون از اندازه بیش

که بر ما ز تو مهر به داشتست

پس پرده بیگانه نگذاشتست

ز دروای ما هر چه بایست نیز

همی داد خرم ز هر گونه چیز

ازین مژده فغفور شادی گرفت

چنین کار ازو گفت نبود شگفت

کند هر کس آن کآید از گوهرش

که هر شاخ چون تخمش آرد برش

دگر روز شبگیر با فرهی

چو بنشست برگاه شاهنشهی

بزرگان چین سر برافراختند

بر شاه چین آمدن ساختند

سلب هر چه شان بد کبود و سیاه

فکندند یکسر ز شادی شاه

چنان پادشاهی بر او راست شد

که گاهش بر از مه همی خواست شد

نخست از همه کس که بد نامدار

جهان پهلوان برد پیشش نثار

خراجی که در چین ز هر سو فراز

ستد بد بدو نیز بسپرد باز

بدو داد باز آن همه شاه چین

بسی هدیه بخشید نیزش جز این

از آن پس به نزدیک شاه کیان

یکی نامه فرمود بر پرنیان

گه رفتنش با مهان سپاه

برون رفت پیشش دو منزل به راه

ورا کرد بدرود و برگشت شاد

جهان پهلوان سر سوی ره نهاد