گنجور

 
اسدی توسی

چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش

کهی نزدش از مه بلندیش بیش

همه که دل خاره سنگین ز آب

بسان گیا رسته زو زر ناب

از آن شهریان هر که زآن زر برد

جز اندک نبردند از آن زر خرد

چو بسیار بردندی اندر زمان

بمردندی و جمله دودمان

همه شهر درویش بودند سخت

گیا بودشان پوشش و فرش و رخت

ندید اندر ایشان ازین سود و رفت

برآمد به کوهی شتابنده تفت

بدو گفت رهبر که گر زین سپاه

کند بانگ یک تن درین تنگ راه

ز باران چنان سیل از افراز و شیب

بخیزد که از عمق باشد نهیب

همیدون چنین است کوهی دگر

که آهن چو ساییش بر سنگ بر

همه این جهان پر ز باران شود

هوا دیده سوکواران شود

کسی کاو بدآن کوه پوید سوار

گرد در نمد نعل اسپ استوار

وگرنه ز باران یکی سیل سخت

بخیزد که از بن برآرد درخت

بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز

دو میل اندرو رستنی نیست چیز

در آن تنگ هر کس که دارد خروش

گرد سنگباران ز هر جای جوش

چنین گوید آن کاو ز دانا گروه

که دیوان همی افکنندش ز کوه

سپهدار خاموش ازو برگذشت

دگر پیشش آمد یکی پهن دشت

درو چشمه آب چون خون به رنگ

بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ

در آن بوم و بر هر گوزنی که درد

برو چیره گشتی، بماندی ز خورد

دوان تاختی پیش او چون نوند

تن خویش سودی در او بار چند

چو روزش بدی مانده گشتی درست

چو مرگی بدی گشتی افتاده سست

دگر دید شهری نو آیین به راه

کهی نزد او سرش بر اوج ماه

همه سینه کوه بید و خدنگ

یکی بیشه گردش زریر و زرنگ

سر تیغ آن که همه خاک بود

گیاه و گلش پاک تریاک بود

کسی کآن گیا با می خوشگوار

بخوردی نکردی برو زهر کار

شهش داشت آن را نگهبان بسی

نماندی که بی هدیه بردی کسی

چو بشنید کآمد نریمان گرد

شد و هدیه بیکران پیش برد

ز تریاک و از گونه‌ گونه گهر

ز زربفت چینی و از سیم و زر

سپهبد به جاهش بسی برفزود

فرود آمد آنجا و یک هفته بود

بدان شهر گلزار بسیار بود

یکی چشمه به میان گلزار بود

به پهنا فزون از دو میدان زمین

همه آب آن چشمه چون انگبین

چو خورشید گیتی بیاراستی

یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی

همه سنگش از زیر هم در شتاب

دویدی ستادی برافراز آب

چوکردی نهان خور فروغ از جهان

همان سنگ‌ها بازگشتی نهان

از آن چند برد از پی آزمون

سپه راند یک هفته دیگر فزون

یکی بیشه و خوش چراگاه بود

همه بیشه پرنده روباه بود

چو مرغان به پرواز در هر کنار

چه‌بر شخ و هامون چه‌بر کوهسار

به هر درد پرش بدی سود و بال

ولیکن بدی شوم بانگش به فال

بی‌اندازه زان روبهان سر برید

وز آن جا بشد نزد شهری رسید

بدان شهر بد ژرف چاهی مغاک 

درو چشمه آب چون سیم پاک

بدان چشمه در هر که یک تنگ بار 

درافکندی از یک رطل تا هزار

چو کوه آبش از موج بفراختی

ز پس باز بر خشکی انداختی

به خون و به دزدی چو آن مردمان

شدندی به دل بر کسی بدگمان

ببستی شه او را سبک دست و پای

در آن چشمه انداختی هم به جای

شدی گر گنهکار بودی تباه

فتادی برون گر بدی بی‌گناه

دگر دید دشتی همه کند مند

در آن دشت سهمن درختی بلند

تنش سبز و شاخش همه چون زریر

به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر

چو پیچان رسن برگ‌های دراز

فروهشته زو تا به هامون فراز

زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه

به بیماری اندر بماندی ستوه

دویدی بشستی در آن چشمه تن

ز پیش درخت آمدی چون شمن

خروشان پرستیدن آراستی

نشستی گهی گاه برخاستی

درست ار شدی در زمان باز جای

و گر نه بمردی فتادی به جای

ز نخچیر کز گرد او مرده بود

دو پرتاب ره چرم گسترده بود

نه بر بیخ و شاخش نه بر برگ و بار

نکردی ز بن آتش تیزکار

همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ

بد از گرد او غرم و آهوی و رنگ

نه با آهوان یوز را بد ستیز

نه از شیر مر غُرم را بد گریز

به شهری دگر نزد رودی رسید

به هر سوش مردم پراکنده دید

میان غلیژن زبر وز فرود

همه پشم جستند از آن ژرف رود

کز آن هر که دارد چو زابر بلند

برو آتش افتد نیابد گزند

همه بنده‌وار آمدندش ز پیش

ببردند از آن پشم از اندازه بیش

همان جایگه دید مردی دورنگ

سپید و سیه تنش همچون پلنگ

سه چشمش یکی بر فراز و دو زیر

به‌ دندان چو خوکان به‌ ناخن چو شیر

ز گردش رده مردمان بی‌شمار

بسی کژدم زنده از پیش و مار

همی خورد از آن کش گزندی نبود

وزآن هر چه او را بزد مرد زود

سبک زآن پلنگینه دیو نژند

به خنجر سر و دست بیرون فکند

به جای دگر دید دو بیشه تنگ

ازاین‌ سو طبر‌خون و زآن سوخدنگ

بر هر دو بیشه یکی برز کوه

برآن کوه کپی فراوان گروه

به گردش بسی چشمه نفت و قیر

فرازش چو دریا یکی آبگیر

به دشت اندرون شهری آراسته

چو گنجی پراکنده از خواسته

همه مردمش را فزون از شمار

از آن کپیان برده و پیشکار

ز زیور همه غرق در سیم و زر

بسا کی ز گل برنهاده به سر

به بازار چون بنده فرزند نیز

در آن شهر بفروختندی به چیز

هم اندر زمان کس بر شاه کرد

ز کاری که بایستش آگاه کرد

نبد شاه را ز اختر نیک بهر 

به پیکارش آورد لشکر ز شهر

نریمان بیاورد لشکر به جنگ

زمانه بدان پادشا کرد تنگ

به کم یک زمان زان سپاه بزرگ

بد افکنده بسیار گرد سترگ

گرفتندش و لشکر آواره گشت

همه شهر با خاک همواره گشت

ز تاراج آن شهر وز گنج شاه

توانگر ببودند یکسر سپاه

بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد

همی گشت و بسیار درها گشاد

بسی شهر و بتخانه تاراج کرد

بسی شاه را بی‌سر و تاج کرد

بسی مرد گردافکن پهلوان

که از گرز بشکستشان پهلوان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode