گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

جوابی داد رامین دلازار

چنان چون حال ایشان را سزاوار

نگارا هرچه تو کردی بدیدم

همیدون هرچه تو گفتی شنیدم

مبادا آنکه در خواری نداند

ز نادانی در آن خواری بماند

نه آنم من که خواری را ندانم

تن آسوده درین خواری بمانم

مرا این راه بد جز دیو ننمود

پشیمانم بر آن کم دیو فرمود

بپیمودم به گفت دیو راهی

کشیدم رنج و خواری چند گاهی

گمان بردم کزین ره گنج یابم

ندانستم که بی بر رنج یابم

به کوهستان نشسته خرم و شاد

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

ز چندان خرمی دل برگرفتم

چنین راهی گران در بر گرفتم

سزاوارم بدین خواری که دیدم

چرا دل زان همه شادی بریدم

دل نادان به هوش خویش نازد

بدی سازی کرا نیکی نسازد

کسی را کازمایی گوهری ده

و گر گوهر نخواهد اخگری ده

مرا دست زمانه گوهری داد

چو بفگندم به جایش اخگری داد

دو ماهه راه پیمودم به سختی

به فرجامش چه دیدم شور بختی

مرا فرجام جز چونین نبایست

وگر چونین نبودی خود نشایست

چو کردم با زمانه ناسپاسی

زمانه کرد با من ناشناسی

چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز

زمانه گفت نشناسم ترا نیز

نکو کردی که از پیشم براندی

بجز طرار و نادانم نخواندی

دل من گر چنین نادان نبودی

به مهر ناکسی پیچان نبودی

کنون برگرد و اندر من میاویز

چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز

که من باری شدم تا روز محشر

نپیوندیم هرگز یک به دیگر

نه من گفتم که تو نه ماهرویی

نه سیمین ساعدی نه مشک مویی

تو خوبان را خداوندی و سالار

نکویان را توی گنجور بیدار

صلف باشد به چشمت جاودی را

طرب باشد به رویت نیکوی را

تو داری حلقهای مشک بر عاج

تو داری از بنفشه ماه را تاج

تو از دیدار چون خرم بهاری

تو از رخسار چون چینی نگاری

و لیکن گر تو ماه و آفتابی

نخواهم کز بنه بر من بتابی

نگارا تو پزشک بیدلانی

به درد بیدلان درمان تو دانی

ازین پس گرچه باشد صعب دردم

بمیرم نیز گرد تو نگردم

تو داری در لب آب زندگانی

که باز آری به تن جان و جوانی

اگر چه تشنگی آید به رویم

بمیرم تشنه آب از تو بجویم

و گر عشق من آتش بود سوزان

نبینی زین سپس او را فروزان

چنین آتش که باشد سربه سر دود

همان بهتر که خاکستر شود زود

بسی آهو بگفتی بر تن من

دو صد چندان که گوید دشمن من

کنون آن گفتها کردی فراموش

نه در دل جای آن دادی نه در گوش

نبینی آنکه خود کردی ز خواری

ز من مهر و وفا می چشم داری

بدان زن مانی ای ماه سمنبر

که باشد در کنارش کور دختر

به دیده کوری دختر نبیند

همی داماد بی آهو گزیند

تو نیز آهوی خود را می‌نبینی

همیشه یار بی آهو گزینی

سخن خواهی که یکسر خود تو گویی

به نام هر کسی آهو تو جویی

چه آهو دیدی از من تا تو بودی

که چندین خشم و آزارم نمودی

ترا دل سیر گشت از مهربانی

چرا چندین مرا بد مهر خوانی

ز بد مهری نشان تو بیش داری

که بی رحمی و زفتی کیش داری

اگر هرگز تو روی من ندیدی

نه در گیتی نشان من شنیدی

نبایستی چنین بی رحم بودن

به گفتار این همه خواری نمودن

اگر یارت نبودم دیر گاهی

بدم مرد غریب و دور راهی

شب تاریک و من بی جای و بی یار

به دست باد و برف اندر گرفتار

گنه را پوزش بسیار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم

نه از خوشی یکی گفتار بودت

نه از خوبی یکی کردار بودت

نه بر درگاه خویشم بار دادی

نه از سختی مرا زنهار دادی

مرا در برف و در باران بماندی

به خواری وانگه از پیشم براندی

ز بی رحمی نبودی دستگیرم

بدان تا من به برف اندر بمیرم

نبخشودی ز رشک سخت بر من

همی مرگم سگالیدی چو دشمن

اگر روزی ترا رشکی نمودم

به روز مرگ ارزانی نبودم

چه بی شرمی و چه زنهار خواری

که مرگ دوستان را خوار داری

گر از مرگم دلت خشنود بودی

ز مرگ من ترا چه سود بودی

ترا سودی نیامد زانکه کردی

بدیدی آن گمان بد که بردی

مرا سودی بزرگ آمد پدیدار

که پیدا گشت غدار از وفادار

بلا را خودهمین یک حال نیکوست

که بشناسی بدو در، دشمن و دوست

کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگینت را بدخواه گشتم

وفای تو چو سیمرغست نایاب

که دل بی رحم داری چشم بی آب

مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو یک ذره نیرزد

سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد

شوم دیگر نورزم مهر با کس

گل گلبوی زین گیتی مرا بس

شوم تا مرگ باشم پیش او شاه

که او تا مرگ باشد پیش من ماه

هر آنگاهی که چون او ماه باشد

سزد او را که چون من شاه باشد

اگر گیتی بپیمایی دو صد راه

نه چون او ماه یابی نه چو من شاه

چو ما را داد بخت نیک پیوند

به مهر یکدگر باشیم خرسند