گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فخرالدین اسعد گرگانی

چو بشنید این سخن آزاده شمشاد

شد از گفتار موبد خرم و شاد

نمازش برد و چون گلنار بشکفت

ز پیشش باز گشت و دایه را گفت

برو دایه بشارت بر به شهرو

همیدون مژده خواه از شاه ویرو

بگو آمد نیازی خواهر تو

گرامی دوستگان و دلبر تو

برآمد مر ترا تابنده خورشید

از آن سو کت نبودت هیچ امید

امیدت را پدید آمد نشانی

از آن سو کت نبد در دل گمانی

کنون کت روز تنهایی سر آمد

دو خورشید از خراسانت برآمد

همیدون مادرم را مژدگان خواه

که رسته شد ز چنگ اژدها ماه

بریده شد ز خار تیر خرما

بهار تازه شد ایمن ز سرما

درآمد دولت فرخنده از خواب

برآمد گوهر رخشنده از آب

مرا چون ایزد از موبد رهانید

چنان دانم که از هر بد رهانید

پس آنگه گفت شاها جاودان زی

به کام دوستان دور از بدان زی

ترا از من درود و خرمی باد

روانت آفتاب مردمی باد

زنی کن زن سپس بر تو سزاوار

که باشد همچو ویسه صد پرستار

ز بت رویان آن جوی بر من

که از دیدنش گردد کور دشمن

چراغ گوهر و خورشید دوده

هم از پاکی هم از خوبی ستوده

چو مه در هر زبانی گشته نامی

چو جان بر هر دلی گشته گرامی

ترا بی من بزرگی باد و رادی

مرا بی تو درستی باد و شادی

چنین بادا ازین پس هر دو را روز

که باشد بخت ما بر کام پیروز

چنان در خرمی گیتی گذاریم

که هرگز یکدگر را یاد ناریم

پس آنگه بردگان را کرد آزاد

کلید گنجها مر شاه را داد

بدو گفت این به گنجوری دگر ده

که باشد در شبستانت ز من به

ترا بی من مبادا هیچ تیمار

مرا بی تو مبادا هیچ آزار

بگفت این پس نمازش برد و برگشت

سرای شاه ازو زیر و زبر گشت

ز هر کنجی برآمد زارواری

ز هر چشمی روان شد رودباری

کسان شاه و سرپوشیدگانش

به زاری سوخته کردند جانش

ز اشک چشم خونین رود کردند

سراسر ویس را پدرود کردند

بسا چشما که بر وی گشت گریان

بسا دل کز فراقش گشت بریان

همه کس دل در آن تیمار بسپرد

تو گفتی سیل هجران دل همی برد

ز هجرش هر کسی خسته جگر بود

وزیشان شاه رامین خسته‌تر بود

نیارامید روز و شب ز تیمار

ز درد دل دگر ره گشت بیمار

ز گریه گرچه جانش را نبد سود

همی یک ساعت از گریه نیاسود

گهی بر دل گِرِست و گاه بر جفت

خروشان روز و شب با دل همی گفت

چه خواهی ای دل از جانم چه خواهی

که جان را از تو ناید جز تباهی

سیه کردی به داغ عشق روزم

دو تا کردی جوانه سرو نوزم

تو تلخی عشق را اکنون بدانی

که بی کام تو باشد زندگانی

نبد در هجر یک روزه قرارت

چگونه باشد اکنون روزگارت

بسا تلخا که تو خواهی چشیدن

بسا رنجا که تو خواهی کشیدن

کنون بپسیج تا تیمار بینی

جدایی را چو نیش مار بینی

کنون کت ناگه آمد فرقت یار

بشد خرما و آمد نوبت خار

بپیچ ای دل که ارزانی به دردی

به بار آمد تو را آن بَد که کردی

بریز ای چشم خون دل ز دیده

که از پیش تو شد یار گزیده

سرشکت را کنون باشد روایی

که بفروشی به بازار جدایی

بدین غم درخوری چندانکه یاری

بیاور خون دل چندانکه داری

نگارین روی آن دلبر تو دیدی

مرا در دام عشقش تو کشیدی

کنون هم تو ز دیده خون بپالای

به گاه فرقت از گریه میاسای

به خون مصقول کن رنگ رخانم

سیاهی را بشوی از دیدگانم

جهان را شاید ار دیگر نبینی

که همچون ویس یک دلبر نبینی

چه باید مر ترا دیدار ازین پس

که دیدار تو نپسندد جز او کس

گر از دیدار او بردارم امید

نبینم نیز هرگز ماه و خورشید

دو چشم خویش را از بن برآرم

که با هجرانش کوری دوست دارم

چو دیدار نگارینم نباشد

سزد گر خود جهان بینم نباشد

الا ای تیره گشته بخت شورم

تو شیر خشمناکی منت گورم

به پیشم بود خرم مرغزاری

درو با من به هم شایسته یاری

کمین کردی و یارم را ببردی

مرا بی مونس و بی یار کردی

کنون جانم ببر کم جان نباید

چو من بدبخت جز بی جان نشاید

ستمگارا و زُفتا روزگارا

که نتوانست با هم دید ما را

به گیتی خود یکی کامم روا کرد

پس آن کام مرا از من جدا کرد

اگر پیشه ندارد جور و بیداد

چرا بستد همان چیزی که او داد

همی گفتی چنین دلخسته رامین

تن از آرام دور و سر ز بالین

بسی اندیشه کرد اندر جدایی

که چون یابد ز اندوهش رهایی

به دست چاره دامی کرد و بنهاد

به شاهنشاه پیغامی فرستاد

که شش ماه است تا من دردمندم

منم بسته که بیماریست بندم

کنونم زور لختی در تن آمد

نشاط تندرستی در من آمد

ندیدم اسپ و ساز خویش هموار

همه مانده چو من شش ماه بیکار

سمند و رخش من با یوز و باسگ

سراسر خفته‌اند آسوده از تگ

نه یوزانم سوی غرمان دویدند

نه بازانم سوی کبگان پریدند

دلم بگرفت ازین آسوده کاری

چه آسایش بود بنیاد خواری

اگر شاهم دهد همداستانی

کنم یک چند گه نخچیرگانی

روم زینجا سوی گرگان و ساری

بپرانم درو باز شکاری

چو شش مه بگذرد روزی بیایم

ز کوهستان به سوی شه گرایم

چو شاهنشه شنید این یافه پیغام

به زشتی داد یکسر پاسخ رام

بدانست او که گفتارش دروغست

ز دستان کرده چاری بی فروغست

مرو را عشق بد نه خانه دلگیر

دلش را ویس بایستی نه نخچیر

زبان بگشاد بر دشنام و نفرین

همی گفت از جهان گم باد رامین

شدن بادش به راه و آمدن نه

که او را مرگ هست از آمدن به

بگو هر جا که خواهی رو هم اکنون

رفیقت فال شوم و بخت وارون

رهت مارین و کهسارت پلنگین

گیا و سنگش از خون تو رنگین

تو پیش ویس جان خود سپرده

همیدون ویس در چشم تو مرده

ترا این خوی بد با جان برآید

وزین خوی بدت دوزخ نماید

ترا گفتار من امروز پندست

چو می تلخست لیکن سودمندست

اگر پند مرا در گوش گیری

ازو بسیار گونه هوش گیری

به کوهستان زنی نامی بجویی

مرو را هم بزرگی هم نکویی

کنی با او به فال نیک پیوند

بدان پیوند باشی شاد و خرسند

نگردی بیش ازین پیرامن ویس

که پس کشته شوی در دامن ویس

بَراَفروزم ز روی خنجر آذر

برو هم زن بسوزم هم برادر

برادر چون مرا زو ننگ باشد

همان بهتر که زیر سنگ باشد

نگر تا این سخن بازی نداری

که بازی نیست با شیر شکاری

چو ابر آید تو با بارانش مستیز

به زودی از گذار سیل برخیز

چو بشنید این سخن آزاده رامین

بسی بر زشت کیشان کرد نفرین

به ماه و مهر تابان خورد سوگند

به جان شاه و جان خویش و پیوند

که هرگز نگذرم بر کشور ماه

نه بیرون آیم از پند شهنشاه

نه روی ویس را هرگز ببینم

نه با کسها و خویشانش نشینم

پس آنگه گفت شاها تو ندانی

که من با تو دگر دارم نهانی

تو از یک روی بر ما پادشایی

ز دیگر روی ما را چون خدایی

گر از فرمانت لختی سر بتانم

سر اندر پیش خود افگنده یابم

چنان ترسم ز تو کز پاک یزدان

یکی دارم شما را گاه فرمان

همی داد این پیام شکر آلود

و لیکن در دلش چیزی دگر بود

شتابش بود تا کی راه گیرد

به راه اندر شکار ماه گیرد