در عهد دولت آل عباس رضی الله عنهم خواجگان شگرف خاستند و حال برامِکه خود معروف و مشهور است که صِلات و بخشش ایشان بر چه درجه و مرتبه بوده است.
اما حسن سهل ذوالریاستین و فضل برادرش که از آسمان درگذشتند تا به درجهای که مأمون دختر فضل را خطبت کرد و بخواست.
و آن دختری بود که در جمال بر کمال بود و در فضل بی مثال. و قرار بر آن بود که مأمون به خانهٔ عروس رود و یک ماه آنجا مقام کند و بعد از یک ماه به خانهٔ خویش باز آید با عروس.
این روز که نوبت رفتن بود چنان که رسم است خواست که جامهای بهتر پوشد و مأمون پیوسته سیاه پوشیدی و مردمان چنان گمان بردند که بدان همیپوشد که شِعار عباسیان سیاه است.
تا یک روز یحیی اکثم سؤال کرد که: از چیست که امیرالمؤمنین بر جامهٔ سیاه اقبال بیش می فرماید؟
مأمون با قاضی امام گفت که: سیاه جامهٔ مردان و زندگان است که هیچ زنی را با جامهٔ سیاه عروس نکنند و هیچ مرده را با جامهٔ سیاه به گور نکنند.
یحیی از این جوابها تعجب کرد.
پس مأمون آن روز جامه خانهها عرض کردن خواست و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طَمیم و نَسیج و مُمَزَّج و مقراضی و اَکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی درپوشید و برنشست و روی به خانهٔ عروس نهاد.
و آن روز فضل سرای خویش بیاراسته بود بر سبیلی که بزرگان حیران بماندند. چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح و صفت آن قاصر بودند.
مأمون چون به در سرای رسید پردهای دید آویخته خرمتر از بهار چین و نفیستر از شعار دین، نقش او در دل همیآویخت و رنگ او به جان همیآمیخت.
روی به ندما کرد و گفت از آن هزار قبا هر کدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی. الحمدلله شکرا که بر این سیاه اختصار افتاد.
و از جمله تکلف که فضل آن روز کرده بود یکی آن بود که چون مأمون به میان سرای رسید طبق پر کرده بود از موم به هئیت مروارید گرد، هر یکی چون فندقی در هر یکی پارهای کاغذ نام دیهی بر او نبشته. در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هر که از آن موم بیافت قبالهٔ آن دیه بدو فرستاد.
و چون مأمون به بیت العروس بیامد خانهای دید مجصص و منقش، ايزار چینی زده، خرمتر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان به گاه رسیدن گل و خانهواری حصیر از شوشهٔ زر کشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال ششبالشی نهاده و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرینتر و از صحت و جوانی خوشتر. قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی. موی او رشک مشک و عنبر بود و چشم او حسد جَزع و عبهر.
همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون باز آمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاند و پیش او به خدمت بایستاد.
مأمون او را نشستن فرمود. به دو زانو در آمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند.
مأمون واله گشت دل در باخته بود جان بر سر دل نهاد دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانهٔ مروارید برکشید هر یکی چند بیضهٔ عصفوری، از کواکب آسمان روشنتر و از دندان خوبرویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مدورتر بلکه منورتر. نثار کرد. بر روی آن بساط به حرکت آمدند و از استواء بساط و تدویر درر حرکات متواتر گشت و سکون را مجال نماند.
دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد. مأمون مشعوفتر گشت دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند.
عارضه شرم استیلا گرفت و آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که به زنان مخصوص است واقع شد و اثر شرم و خجالت بر صفحات وجنات او ظاهر گشت. بر فور گفت: یا امیرالمؤمنین اتی امر الله فلا تستعجلوه.
مأمون دست باز کشید و خواست که او را غشی افتد از غایت فصاحت این آیت و لطف به کار بردن او در این واقعه. نیز از او چشم بر نتوانست داشت.
و هژده روز از آن خانه بیرون نیامد و به هیچ کار مشغول نشد الا بدو و کار فضل بالا گرفت و رسید بدانجا که رسید.