گنجور

 
عارف قزوینی

به‌نوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلی‌شاه به‌تحریک روس‌ها وارد گموش‌تپه شده بوده است.

دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)

میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)

دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)

خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)

ای دل غافل، نقش تو باطل،

خون شوی ای دل، خون شوی ای دل

دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم

ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم

چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم

به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم

در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم

به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم

به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم

حب وطن در دل بدفطرتان نیست

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

رم کن از آن دام که آن دانه دارد

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

ای دل غافل...الخ

دلی دیوانه کردی...الخ

چه ظلم ها...الخ

یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم

آه که چون گرگ خود او را دریدیم

پیرهنی در بر یعقوب دیدیم

هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد

ایضاً

چند ز پلتیک اجانب به خوابید

تا به کی از دست عدو در عذابید

دست برآرید که مالک رقابید

مرد به جز مرگ تمنا ندارد

ایضاً

همتی ای خلق گر ایران پرستید

از چه در این مرحله ایمن نشستید

منتظر روزی ازین بد ترستید؟

صبر ازین بیش دگر جا ندارد

ایضاً

گر نبری رنج، توانگر نگردی

این ره عشق است دلا برنگردی

شمع صفت سوز که تا کشته گردی

عارف بی دل سر پروا ندارد

ایضاً