گنجور

 
عارف قزوینی

تا رخت مقید نقاب است

دل چو پیچه ات به پیچ و تاب است

مملکت چو نرگست خراب است

چارۀ خرابی انقلاب است

یا درستی اندر انتخاب است

سنگدل بت، آئینه رو باش

با بدان چو سنگ با سبو باش

خانمان نگون کن عدو باش

***

تا عدوی مملکت به خواب است

ریشۀ بدان

برکن از جهان

گشته امتحان

تو این بدان (تو این بدان، تو این بدان، تو این بدان)

هست امید ریشه تا در آب است

امان که خصم خیره گردد

در انتخاب چیره گردد

بدان که روزگار ملت

چو طرۀ تو تیره گردد

شحنه مست و شیخ بی کتاب است

سر به سر ز رشت و یزد و کرمان

فارس تا به صفحۀ صفاهان

از عراق و خطۀ خراسان

ز اشک رنجبر به روی آب است

عقل نیست جان در عذاب است

عبرت از گذشته ات گرفتن

بایدی، بس است خورد و خفتن

رستم انتخاب کن که دشمن

***

کینه جو افراسیاب است

جمله پیچ و خم

کار ملک جم

چون رخت صنم

ز بیش و کم (ز بیش و کم،ز بیش و کم،ز بیش و کم)

این دو پشت پردۀ حجاب است

امان ز اجنبی پرستی

فغان ز روزگار پستی

مباد دست کس کند با

دو طره ات، درازدستی

زانکه دست غیر در حساب است