گنجور

 
عارف قزوینی

رفت شخصی تا که بتْراشد سرش

در برِ دلّاکِ از خود خرترش

لنگ بر زیر زَنَخ انداختش

تیغ اندر سنگ رویین آختش

بر سرش پاشید آب از قمقمه

او نشسته همچو سلطان جمجمه

پس به . . . خویش مالید آینه

گفت خوش‌بین باش بِهْ زین جای نه

تیغ را مالید بر قیشی که بود

پیش چشمش در رکوع و در سجود

تیغ خود را کرد تیز آن دل دو نیم

گفت بسم الله الرحمن الرحیم

آن سرِ بی‌صاحبِ بدبخت را

یا سرِ چون سنگِ خارا سخت را

کرد زیر دست و مالیدن گرفت

بعد از یک سو تراشیدن گرفت

اولین بارش چنان ضربی به سر

زد کز آن ضربت دلش را شد خبر

گفت آخ استاد ببْریدی سرم

گفت: «راحت باش تا من سرورم

پنبه می‌چسبانمش تا خون ریش

از سر خونین نریزد روی ریش»

پنبه می‌چسبانْد یک لختی اگر

بر سرِ لختش زدی ضربِ دگر

باز فریاد از دلِ پرخون کشید

تا بجنبد چند جا را هم برید

هی بریدی آن و هی از جیب خویش

پنبه می‌چسبانْد بر آن زخم ریش

پوست از آن سر همه تاراج کرد

صفحهٔ سر دکّهٔ حَلّاج کرد

تا رسید آنجا که سرتاسر سرش

قوزه‌زاری شد سر بارآورش

گفت «سر این سر از بی‌صاحبی‌ست

زآن تو پنداری کدو یا طالبی‌ست

تا تو دلّاکی یقین دان مرده‌شوی

جمله سرها را بَرَد بی‌گفت‌و‌گوی»

تیغ دادن بر کفِ دلّاکِ مست

بِهْ که افتد شاهی احمد را به دست

آن کند زخمی سر و این سر بُرَد

سر ز سردارانِ یک کشور بُرَد

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی