گنجور

 
 
 
مسعود سعد سلمان

گردنده چو روز نوبهاری با من

از خشم دل آکنده چو ناری بر من

چون کلک سر خویش دو داری با من

ای نرم چو گل تیز چو خاری با من

سنایی

گه بردوزی به دامنم بر دامن

گه نگذاری که گردمت پیرامن

گه دوست همی شماریم گه دشمن

تا من کیم از تو ای دریغا تو به من

انوری

هستم ز تو دلشکسته‌ای عهد شکن

وز دوستی تو با جهانی دشمن

گیرم نبود دست من و دامن تو

بتوان کردن دست من و دامن من

مهستی گنجوی

دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن

چون دوست همی گریست بر من دشمن

از بس که من از عشق تو می‌نالیدم

تا روز همی سوخت دل شمع به من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه