گنجور

 
 
 
اثیر اخسیکتی

بنشین و ز دل هوای خوبان بنشان

کاین قوم، ز مردمی ندارند نشان

یاری که در او، وفا نبینی مطلب

شاخی که در او میوه نباشد منشان

مولانا

هم نور دل منی و هم راحت جان

هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان

ما را گوئی چه داری از دوست نشان

ما را از دوست بی‌نشانیست نشان

فصیحی هروی

آن قوم که هست در بلا مسکنشان

خون در دل عافیت کند شیونشان

کو تنگدلی که چون بنالد ریزد

خون جگر دو کون در دامنشان

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه