گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
انوری

با یکی مردک کناس همی گفتم دی

تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست

صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست

آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست

گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس

اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست

کار فرمای دهد رونق کار من و تو

داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست

کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست

لاجرم جان من از بند تقاضا رستست

باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو

کارفرمای ترا دیده چنان بربستست

که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی

کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست

یا چنان داند کین عمر عزیز علما

همچو روز و شب جهال متاع رستست

او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد

که ترا از سر پندار در آن پی خستست

انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت

عقل داند که ستم نز تبرست از دستست

غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو

تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode