گنجور

 
انوری

آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم

کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست

زان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبت

در گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردست

بالله به نان و نمک او که جهان نیز

جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode