گنجور

 
انوری

ای شاه جهان حیهٔ صندوق خزانت

از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد

وانجا که فتد مال تو در معرض قسمت

دنبک زند و حق طمعها بگزارد

یکماه دگر گر ندهی سوزن عدلش

حقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد

 
 
 
منوچهری

آنگاه یکی ساتگنی باده بر آرد

دهقان و زمانی به کف دست بدارد

بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد

عود و بلسان بویش در مغز بکارد

سنایی

آنرا که خدا از قلم لطف نگارد

شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد

مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن

هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد

انگشت نمای همه دلها شود ار چه

[...]

اثیر اخسیکتی

هر محتشمی پایه عشق تو ندارد

هر پر جگری تاب عتاب تو نیارد

زودا که شود در خم چوگان بلاگوی

آن سر که سرش ناخن سودای تو یارد

در باغ امل عشق تو پاداش اجل شد

[...]

امامی هروی

دیدم الفی چند سخنگو که لب عقل

از منطقشان جام اشارات گسارد

ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران

ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد

خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند

[...]

اهلی شیرازی

گویند شب جمعه مخور می که غم آرد

این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد

آبی اگر از می برخ کار نیارم

از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد

کار دل ماراست شد از زلف کج دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه