گنجور

 
انوری

بدخوی‌تری مگر خبر داری

کامروز طراوتی دگر داری

یا می‌دانی که با دل و چشمم

پیوند و جمال بیشتر داری

روزی که به دست ناز برخیزی

دانم ز نیاز من خبر داری

در پردهٔ دل چو هم تویی آخر

از راز دلم چه پرده برداری

گویی که از این پست وفادارم

گویم به وفا و عهد اگر داری

بر پای جهی که قصه کوته کن

امشب سرما و دردسر داری

ای آیت حسن جمله در شانت

زین سورت عشوه صد ز بر داری

دشنام دهی که انوری یارب

چون طبع لطیف و شعر تر داری

چتوان گفتن نه اولین داغست

کز طعنه مرا تو در جگر داری