گنجور

 
انوری

تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام

بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام

دریای من غذای دل تنگ من شدست

دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام

آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند

کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام

یک روز دامن تو بگیرم که چند شب

در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام

تا خود مرا ز بهر تو بودست دوستی

زان بی‌تو خویشتن را دشمن گرفته‌ام

ترسم که جان من کم من گیرد از جهان

کز جملهٔ جهان کم جان من گرفته‌ام

 
 
 
کلیم

دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام

از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام

با شعله ام بنسبت عریانی الفت است

زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام

هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست

[...]

صائب تبریزی

دل را ز زلف آن بت پرفن گرفته ام

این سنگ را ز چنگ فلاخن گرفته ام

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه