گنجور

 
انوری

دل در هوست ز جان برآید

جان در غمت از جهان برآید

گو جان و جهان مباش اندیک

مقصود تو از میان برآید

سودیست تمام اگر دلی را

یک غم ز تو رایگان برآید

همخانهٔ هرکه شد غم تو

زودا که ز خان و مان برآید

وانکس که فرو شود به کویت

دیرا که از او نشان برآید

گویی که اگرچه هست کامم

تا کام دل فلان برآید

لیکن ز زبان این و آنست

هر طعنه که از زبان برآید

نشنیدستی چنان توان مرد

ای جان جهان که جان برآید

دل طعنهٔ تو بدید بخرید

تا دیدهٔ این و آن برآید

ارزان مفروش انوری را

گر باز خری گران برآید