گنجور

 
انوری

ای برده ز شاهان سبق شاهی

با تو همه در راه هواخواهی

هم فتح ترا بر عدد افزونی

هم وهم ترا از عدم آگاهی

واثق شده بر فتح نخستینت

گیتی که تو پیروزترین شاهی

پاس تو گر اندیشه کند در کان

رنگ رخ یاقوت شود کاهی

گردون ز پی کسب شرف کرده

از نوبتی جاه تو خرگاهی

در نسبت شیر علم جیشت

شیر فلک افتاده به روباهی

عدل تو جهان را به سکون آمر

زجر تو فلک را ز ستم ناهی

در دور تو دست فلک جائر

چون سایهٔ شمعست به کوتاهی

در حزم ره راست‌روی مهری

در حمله چپ و راست‌روی ماهی

قادر نبود فکرت و زین معنی

در هرچه کنی خالی از اکراهی

تا خارج حفظت نبود شخصی

دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی

افواه پر است از شکر شکرت

ار شکر ولی‌نعمت افواهی

محوست ز شبهت ورق امکان

یارب چه منزه که ز اشباهی

ای روز بداندیش تو آورده

در گردن شب دست ز بیگاهی

من بنده که در یک نفسم دادی

صد مرتبه هم مالی و هم جاهی

این حال که در بلخ کنون دارم

از خوف پریشانی و گمراهی

زین پیش اگرم وهم گمان بردی

آن مخطی کوته‌نظر ساهی

به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش

چون بط به طبیعت شدمی راهی

تا در کنف حفظ تو چون یونس

بگذشتمی اندر شکم ماهی

آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری

یوسف ز میان دگران چاهی

تا کار کس آن نیست که او خواهد

کارت همه آن باد که آن خواهی

عمر تو و ملک تو در افزایش

تا عدل فزایی و ستم کاهی