گنجور

 
انوری

ای سخا را مسبب‌الاسباب

وی کرم را مفتح‌الابواب

آستان تو چرخ را معبد

بارگاه تو خلق را محراب

کف تو باب کان پرگوهر

در تو باب بحر بی‌پایاب

عنف تو در لب اجل خنده

لطف تو در شب امل مهتاب

صاحبا گرچه از پرستش تو

حرمت شیب یافتم به شباب

از حدیث و قدیم هست مرا

آستان مبارک تو مآب

بارها عقل مر مرا می‌گفت

که از این بارگاه روی متاب

مایه گیرد صواب او ز خطا

گر درنگت شود بدل به شتاب

زودجنبش مباش همچو عنان

دیرآرام باش همچو رکاب

دوش با یار خویش می‌گفتم

سخنی دوست‌وار از هر باب

تا رسیدم بدین که عقل شریف

می‌نماید مرا طریق صواب

کرد در زیر لب تبسم و گفت

ای تو را نام در عنا و عذاب

نه سلام تو را ز بخت علیک

نه سؤال تو را ز بخت جواب

طیره‌ای گاه سلوت از اعدا

خجلی وقت دعوی از احباب

تو چو هر غافلی و بی‌خبری

تن زده‌ستی در این وثاق خراب

روز و شب محرم تو کلک و دوات

سال و مه مونس تو رحل و کتاب

نه تو را راحت بقا و حیات

نه تو را لذت طعام و شراب

رمضان آمد و همی‌سازند

کدخدایی‌سرا اولوالالباب

نزنی لاف خدمت اشراف

نکشی بار منت اصحاب

هم غریو تو چون غریو غریب

هم خروش تو چون خروش غراب

چون فلک بی‌قراری از غم و رنج

چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب

معده و حلق ناز و نعمت تو

طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب

گرچه در بذل و جود بنماید

سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب

گرچه بر خنگ همتش گیتی

هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب

گرچه اقبال او که دائم باد

از رخ ملک برگرفت نقاب

تشنگان حدود عالم را

در یکی جام کی کند سیراب

در سمرقند و در بخارا هست

قدری ملک و اندکی اسباب

دخل آن در میان خرج فراخ

دیو آزرم را بود چو شهاب

محرم من تویی مرا هم تو

به سر آن رسان ز بهر ثواب

بشنو این از ره حقیقت و صدق

مشنو این از ره حدیث و عتاب

یک مه از عشق خدمت صاحب

مکش از روی اضطراب نقاب