گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیر معزی

به من بگذشت ناگاهی جهان افروز دل خواهی

قدش نازنده چون سروی رخش تابنده چون ماهی

ز قیرش بر سمن دامی ز مشکش پرشکر مهری

زسحرش در مژه تیغی ز سیمش در زنخ چاهی

بدو گفتم نگارینا زمانی مگذر از پیشم

که‌گر تو بگذری ماند به دست عاشقت آهی

تن من هست چون‌ کاهی غم تو هست چون‌ کوهی

کجا بیدا شود کوهی چه سنجد پیش اوکاهی

زسالی باز گمراهم من اندر وادی عشقت

مگر هنگام آن باشد که بنمایی مرا راهی

مرا گفتا که بنماید تو را راهی به‌ سوی من

چو در چشمت پدید آید خیال من سحرگاهی

چرا با من سخن‌گویی همی بر طرف بازاری

تو را با من سخن‌گفتن رسد در کنج خرگاهی

دو نافه زین دو زنجیرم تو را رسم است هر روزی

سه‌ لشکر زین دو یاقوتم تورا قُوت‌ است هر ماهی

غلام روی آن ماهم‌ کزو گشتم خوش و خرم

که خوش لب عذرخواهی بود و خرم روی‌ دلخواهی

چو ماه من نباشد نیز در گیتی دلارامی

چو شاه ما نباشد نیز در عالم شهنشاهی

جهان‌داری جوان دولت سرافراز عدو بندان

ابوالحارث ملک سنجر خداوند خداوندان

سمنبر دلبری دارم که پیشه دلبری دارد

همیشه دل بر آن دارم‌ که از من دل‌بری دارد

پی لشکر گرفتم من ز بهر لشکری یاری

کسی گیرد پی لشکر که یاری لشکری دارد

به اصل از آدم‌ است‌ آن بت‌ چرا شد چون پری پنهان

پری را ماند از خوبی از آن خوی پری دارد

نگارم را به صورت چون نگار آزری مشمر

که نقش ایزدی دارد نه نقش آزری دارد

سر و سالار خوبان است و در غارت سر زلفش

به عیاری سری دارد نه‌ کاری سرسری دارد

چنو معشوق زیبا را به داور چون توان بردن

که با عشاق او داور هزاران داوری دارد

به شب چون حلقهٔ انگشتری دارد جهان بر من

که زلف او ز شب بر مشتری انگشتری دارد

مُنَجّم را بگو دیدی که تابد مشتری در شب

کنون آن تافته شب بین‌ که او بر مشتری دارد

امیر نیکوان است او و از مشک است منشورش

چو منشوری‌ که بر سوسن نسیم عنبری دارد

کند در پیش منشورش زمانه هر زمان خدمت

بدان ماند که از منشور مهر سنجری دارد

خداوندی‌ که مهر او همی قیصر نهد بر سر

نهد مهر سلیمانی پیامش بر سر قیصر

الا ای باد شبگیری بگو آن لعبت چین را

چراغ نسل خاقان را جمال آل تکسین را

که تا دیدم رخ چون ماه و دندان چو پروینت

ز عشق تو نگهبانم همه شب ماه و پروین را

چنانی تو مرا درخور که شیرین بود خسرو را

چنانم من تو را عاشق ‌که خسرو بود شیرین را

لبت مرجان شیرین است و چون با من سخن‌ گوید

دهد مرجان شیرینت حلاوت جان شیرین را

کنی از سنبلم نسرین ز رازم برده برداری

چو سازد حلقهٔ زلفت ز سنبل برده نسرین را

کند چوگان مشکینت همیشه با دلم بازی

که‌ گوی است این ‌دل مسکینم آن چوگان مشکین را

به زر ماند خیال تو به می ماند وصال تو

که دل‌ سُغبه شدست آنرا و جان سُخره شدست این را

یکی چون زر همی شادی فزاید طبع پژمان را

یکی چون می همی رامش نماید جان غمگین را

دلارامی نوآیینی و داری دلبری آیین

بلی آیین چنین باشد دلارام نوآیین را

به شیرینی و زیبایی میان لشکر خوبان

مسلم شد تو را خوبی چو شاهی ناصرالدین را

جلال امت مختار و تاج ملت تازی

کزو باشد بزرگان را بزرگی و سرافرازی

جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش

همه آفاق را روزی است از دست‌ گهربارش

همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش

که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش

به طلعت هست خورشیدی‌ که برگیتی همی تابد

طلوعش گرچه در شرق‌ است در غرب‌ است آثارش

چو در ایوان قدح‌گیرد همه رادی بود شغلش

چو در میدان کمر بندد همه مردی بود کارش

فلک زان‌کس بتابد دل‌که تابد دل ز زنهارش

جهان زان‌کس بپیچد سرکه پیچد سر ز گفتارش

بجوشد مغز در تارک ز بیم نوک پیکانش

بلرزد روح در پیکر ز سهم روز پیکارش

ز شهر و خانهٔ خصمان خروش و ناله برخیزد

چو گرد رزم برخیزد زنعل اسب رهوارش

اجل پران شود ناگه به گرد عمر بدخواهان

چو در هیجا شود پران خدنگ تیز رفتارش

اگرچه‌ گنج و ملک و لشکر و عُدّت بسی دارد

خدای عرش بس باشد نگهبان و نگهدارش

به پیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد

که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش

جوانمردی و مردی هست در اخلاق او پیدا

به مردی و جوانمردی ندارد در جهان همتا

ایا شاهی که گستردست اِنعامت به عالم بر

تورا زیبد همی‌ منت به فرزندان آدم بر

مقدم بوده‌اند اسلاف تو بر جملهٔ شاهان

تو زین معنی شرف داری به شاهان مقدَّم بر

نبیند دیدهٔ دولت نزاید گردش گردون

چو تو شاهی مبارک روی و سلطانی معظم‌بر

چنان سازند هفت اختر همی بر عالم علوی

که تا محشر دهی فرمان به هفت اقلیم عالم بر

چو تو با تاج و با خاتم فراز تخت بنشینی

زمانه‌ گوهر افشاند به تخت و تاج و خاتم بر

برین ملک و برین دولت به اقبال تو دستورت

همایون است چون آصف به ملک و دولت جم بر

بود هر روز از میران به درگاه تو بر زحمت

چو باشد زحمت حجاج هر سالی به‌ زمزم بر

یکی‌ آب است آتش بار مینا رنگ شمشیرت

که افتاد‌ست عکس آن به‌ هند و ترک و د‌یلم بر

به خفتان و به جوشن برگذر باشد سنانت را

سبکتر زان‌ که سوزن را به‌ کتّان و به مُلحَم بر

اگر کیخسرو اندر رزم دیدی دست و تیغت را

زروی طنز خندیدی به دست وتیغ رستم بر

کجا تیغ تو بدرخشد بپیراید همی ملت

کجا رای تو بفروزد بیاراید همی دولت

به فرمان تو یک لشکر ز ایران سوی توران شد

به تیغ و تیر آن لشکر همه توران چو ایران شد

به شیر آهنین دندان سپردی مرغزاری را

چرا در مرغزار شیر روبه تیز دندان شد

براندی هم سوی توران زدست خویشتن بازی

چو باز اندر شکار آمد کبوتر زود پنهان شد

بر آن صحرا که آن بدبخت از فرمانت عاصی شد

ظفر گفتی سپاهت را در آن صحرا به فرمان شد

غنیمت یافتند از استر و اسب و غنم چندان

که در بلخ و سمرقند و بخارا هر سه ارزان شد

برآمد در چِگِل فتحی عجب بر دست تُرکانَت

که آن فتح از شرف برنامهٔ تایید عنوان شد

نسیم روضهٔ عفوت نجات اهل طاعت شد

شرار آتش خشمت هلاک اهل عصیان شد

چو سوی کش گذر کردند سروان زره‌پوشت

عدو از بیم آن سروان هزیمت سوی شروان شد

خطا خان‌شد ز بیم تیغ تو درسایهٔ عصیان

محمد خان به اقبال تو افزون از خطا خان شد

بخواه اندر خراسان می ‌ز دست ماه ترکستان

که ترکستان تو را اکنون مسلم چون خراسان شد

به هرکشورکه بخرامی فتوح تو چنین‌باشد

تورا از خلق و از خالق دعا و آفرین باشد

جهاندارا ز ماه و مشتری چتر و سپر یادت

ز خورشید منور تاج و از جوز اکمر بادت

اگر در پرده پوشیدست راز اختر گردون

ز راز اختر گردون به هر جایی‌ خبر بادت

دراین‌گیتی برادر بادت اندر ملک یاری‌گر

در آن‌گیتی به روز حشر خواهشگر پدر بادت

همی تا از قضا و از قدر مخلوق بگریزد

به دست اندر قضا بادت به‌تیغ اندر قدر بادت

همی تا خلق نشناسد شمار قطرهٔ باران

فزون از قطرهٔ باران به‌گنج اندرگهر بادت

همی تا از درختان برگ هر سالی برون آید

فتوح و نصرت از برگ درختان بیشتر بادت

همی تا از فلک تابد چون زرین نعل‌ماه نو

بهر ماهی‌که نوگردد یکی فتح دگر بادت

به بزم اندر چنان‌کامروز هر سالی طرب بادت

به روز اندر چنان کامسال هر روزی ظفر بادت

جهان‌چاکر، زمان‌بنده‌، ظفرحاجب‌، طرب‌ساقی

خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت

بهر جشنی که بنشینی سعادت همنشین بادت

بهر راهی که بِخرامی سلامت راهبر بادت