گنجور

 
امیر معزی

نگار من خط مشکین کشید بر نسرین

خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین

زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید

اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین

رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور

خطش چو سنبل و زلفش بنفشه از خم و چین

زمانه خواست مگر کز بنفشه و سنبل

به‌ گرد لاله و گرد گلش بود پرچین

کجا نهان شود از من رخ چو پروینش

کنم خروش و دلم گیرد آذر برزین

زمن بدیع نباشد خروش آذر دل

که رعد و برق بود چون نهان شود پروین

اگر من از دل غمگین همی زنم دم سرد

شگفت نیست دَمِ سرد از این دل غمگین

بت من از لب شیرین جواب تلخ دهد

جواب تلخ شگفت است از آن لب شیرین

به عشق و حسن‌کنون داستان و قصهٔ ما

سمر شدست چو اخبار خسرو و شیرین

وگرچه بر رخ شیرین و در دل خسرو

نه حسن بود چنان و نه عشق بود چنین

در آن غزال غزل‌گفتم و لطیف آمد

که عشق کرد غزلهای او مرا تلقین

اگر به گاه غزل شعر از او لطافت یافت

به‌گاه مدح علو یافت از علاء‌الدین

بلند همت خاقان پادشا گوهر

ستوده تاج سلاطین جمال مشرق و چین

سپهر فتح ابوالفتح قبلهٔ اقبال

محمد آیت احماد و مایهٔ تمکین

شهی‌ که از شرف نام فخر و کنیت او

کشید محمدت و فتح سر به علیین

زگاه دولت افراسیاب دودهٔ او

امیر و شاه و ملک بوده‌اند و خان و تَکین

بزرگواری چون خاتم است و گوهر او

نگین خاتم و فرهنگ او چو نقش نگین

مزین است خراسان ز فر او امروز

چنانکه بود مزین ز رای او غزنین

زبهر آنکه ز نور خجسته طلعت او

شدست روی زمین همچو آسمان برین

محل و پایهٔ او از زمین رسانیدست

بر آسمان برین پادشاه روی زمین

همان عمل‌ کند اندر مصاف خنجر او

که ذوالفقار علی کرد در صف صفین

شود شکسته به عزمش مصافهای عظیم

شود گشاده به حزمش حصارهای حصین

به زخم تیر کند سفته یَشک پیل دمان

به زخم تیر کند پاره یال شیر عرین

ز نیست هست‌ کند چو به بزم ورزد مهر

ز هست نیست کند چون به رزم توزد کین

اگر شکار به شاهین او کند دولت

کند ز سینهٔ سیمرغ طعمهٔ شاهین

وگر عطاش به میزان چرخ برسنجند

شکسته‌ گردد میزان چرخ را شاهین

عجب زبارهٔ شبرنگ او که گر خواهد

به نیمشب ز فلسطین رود به قسطنطین

چو از نشیب رود بر فراز باشد ابر

چو از فراز رود در نشیب باشد هین

به حمله جان برد از جادوان چو گوید هان

به پویه بگذرد از آهوان چو گوید هین

به طور ماند چون با فسار باشد و جل

به طیر ماند چون با لگام باشد و زین

عجب ز هندی تیغش که چون برهنه شود

بود چو لولو پیروزه رنگ دُر آگین

ز بهر آنکه به شکل زبان تنین است

بود به عقل گزاینده چون دم تِنّین

روان خصم رباید و گرچه خصم بزرگ

بود به شوخی ‌گرگ و به چارهٔ گرگین

چو لعل فام شود همچو ابر در نیسان

رخ حسود کند همچو برگ در تِشرین

ایا نجوم سخا با کف تو کرده قرار

و یا رسوم ادب با دل تو گشته قرین

مگر صدف بگشاید ز مِدحَتِ تو زبان

که دست ابر نهد در دهانش در ثمین

مگر سجود بر طین وقار و حلم تو را

که دست باد کند پرشکوفه دامن طین

اگر ز جود تو باشد سرشک ابر بهار

چهار فصل بود همچو ماه فروردین

ز بس معانی نیکو که در مدایح توست

همه زحسن صفات تو درخور تحسین

بدان نیاز نباشد مدیح‌گوی تو را

که در مدیح تو شعری دگر کند تضمین

ز حاجیان تو بر درگه تو خواهد بار

چو اعتصام بود بنده را به حبل متین

زساقیان تو در مجلس تو خواهد می

چو اشتیاق بود بنده را به ماء مَعین

خدای عرش مدام از فرشتگان دو رقیب

به نزد بنده نشاندست بر شمال و یمین

اگر ثنای تو گوید یکی زند ا‌حسنت‌

وگر دعای توگوید یکی‌کند آمین

همیشه تاکه زمهرست رحمت و انصاف

همیشه تاکه ز روح است راحت و تسکین

ضمان‌کنندهٔ مهر تو باد مهر منیر

مدددهندهٔ روح توباد روح امین

اگر قرار نگیرد همی سنین و شهور

قرار گیر تو تا حشر در شهور و سنین

به روز عید همایون و روزگار بهار

مغنیان بنشان و به خرمی بنشین