گنجور

 
امیر معزی

ای زلف و عارض تو به هم ابر و آفتاب

با بوی مشک و رنگ بَقَم ابر و آفتاب

بایسته آفرید و بدیع آفریدگار

هم زلف و عارض تو به ‌هم ابر و آفتاب

گه‌گه ز رَشک زلف تو و شرم عارضت

باشند جفت حسرت و غم ابر و آفتاب

از غم بود که گاه نهار و گه کسوف

دارند روی خویش دژم ابر و افتاب

در چهرهٔ بدایع اگر خصل ‌بشمرند

در پیش خط و خد تو کم ابر و افتاب

پس چون کنند گاه بدایع برابری

با خَط و خَدّ چون تو صنم ابر و آفتاب

در دست تو چو باغ اِرم ‌گشت و شهر عاد

چون شهر عاد و باغ ارم ابرو آفتاب

ساحر شدی مگر که نمایی همی به سِحْر

از رنگ و نقش عُقْده و خَم ابرو آفتاب

از برف و شَنْبلید کشیدند در غمت

بر موی و روی خلق رقم ابرو آفتاب

هرچند نادرست به هم برف و شَنْبَلید

آور‌ه‌اند هر دو به هم ابر و آفتاب

تو همچو آفتابی و اسب تو همچو ابر

دلها سپرده زیر قدم ابر و آفتاب

چون تو شوی سوار به‌خدمت همی شوند

اندر رکاب صدر عجم ابر و آفتاب

فرخ مجیر دولت عالی علی که هست

دست و دلش ز جود و کرم ابر و آفتاب

صَدْ‌ری که پیش هِمّت و احسان او شدند

از جملهٔ عبید و خدم ابر و آفتاب

بخت و قضا روند همی بر مراد او

چون بر مراد موسی و جم ابر و آفتاب

درگاه او حَرَم شد و هستند در طواف

چون حاجیان به گِرد حرم ابر و آفتاب

دارند بر فلک ز یمین و ضمیر او

رادیّ و روشنی به سَلَم ابر و آفتاب

با او به‌گاه بخشش اگر همسری‌ کنند

بر خویشتن کنند ستم ابر و آفتاب

آرند فوج‌ فوج به جنگ مخالفانش

از زنگ و ترک خیل و حشم ابر و آفتاب

خشک است و تیره شهر بداندیش او مگر

زان شهر باز شد به عدم ابر و آفتاب

وز بهر تخت تو ز پرند بنفش و زرد

بر آسمان زنند خِیَم ابر و آفتاب

با عدل او دریغ ندارند ظل و نور

در مرغزارها به غنم ابر و آفتاب

بی‌عدل او نه سایه دهند و نه روشنی

اندر اجم به شیر اجم ابرو آفتاب

ای زیر امر و نهی تو قومی که از شرف

دارند زیر قدر و همم ابر و آفتاب

هرگز به روزگار تو از سیل و از سموم

ننموده‌اند رنج و الم ابر و آفتاب

مولع‌ترند تا که وجود تو دیده‌اند

بر قطع قحط و منع ظُلَمْ ابر و آفتاب

گر دهر بی‌رضای تو روزی به‌کس دهد

زان ‌مکرمت خورند ندم ابر و آفتاب

باریدنی به شرط و شعاعی به‌ اعتدال

کردند قسم تو ز قسم ابر و آفتاب

اندر ازل به مصلحت روزگار تو

گویی که خورده‌اند قسم ابر و آفتاب

دارند روز بزم تو و روز رزم تو

بر دست و دیده آتش و نم ابر و آفتاب

چون در زمین معرکه دیدند ز آسمان

در موکب تو کوس و علم ابر و آفتاب

تیغ تو ابر بود و سپر آفتاب بود

کردند جنگیان تو خم ابر و آفتاب

گفتی عذاب صاعقه بار است و خصم سوز

از بلخ تا به‌کالف زم ابر و آفتاب

در باغ عمر خصم تو جستند مدتی

نه لون یافتند و نه شم ابر و آفتاب

در آب و در نبات به‌تاثیر فعل خویش

کردند نوش خصم تو سم ابر و آفتاب

ای ملک پروری که نیارند زد همی

بیش سخاو رای تو دم ابر و آفتاب

گر طبع و خاطر تو بدیدی طبایعی

نشناختی به وصف قدم ابر و آفتاب

در باغها به جود تو در تیر و در بهار

دینارگسترند و درم ابر و آفتاب

وز بهر بخشش تو کند آب و خاک را

بر در وزر دهان و شکم ابر و آفتاب

فرخ دوات و دست تو هست آفتاب و ابر

طرفه است جایگاه و قلم ابر و آفتاب

وین طرفه تر،‌که جان و دلم راگسسته‌اند

در زیر بار شُکر و نِعَم ابر و آفتاب

بردی به جود تیرگی از طبع من چنانک

از طبع روزگار هرم ابر و آفتاب

سودای مال هم تو بری از دماغ من

جون از مزاج دهر سقم ابر و آفتاب

بارنده شد زبانم و رخشنده خاطرم

گویی مراست در دل و فَمْ‌ ابر و آفتاب

تا آرزوی مرد کشاورز و گازرست

همواره ازپی تف و نم ابر و آفتاب

تا در خورند تربیت و نفع خلق را

از راه عقل و روی حکم ابر و آفتاب

شخص مبارک تو حکم باد درکرم

راضی شده به حکم حکم ابر و آفتاب

گفته تورا بشیر بشر چرخ و مشتری

خوانده تورا امام اُ‌مم ابر و آفتاب

مجلس‌گه شراب وکف ساغر تورا

خال آسمان و زهره و عم ابر و آفتاب

زایوان تو شنیده به‌شادی هزار عید

آوای زیر و نالهٔ بم ابر و آفتاب