گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده

دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده

تیر چرخ از ترکش جزع تو یک بیلک شده

لطف جان از خرمن لعل تو یک کاه آمده

دلبربائیهای زلفت را چه دانم گفت لیک

جانفزائیهای لعلت سخت دلخواه آمده

هر شب از بهر خیالت مردم چشمم باشک

حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده

در تک چاه بلا افتاده هم بر آب کار

هر که در کوی تو یک کام از سر چاه آمده

وآنکه آهی کرده از دست تو، سر در باخته

زین سبب خون من اندر کردن آه آمده

یک عجم بگرفته ظلم شاه عشقت تا دلم

دادخواهان پیش فخرالدین عربشاه آمده

دُر دریای نبوت لعل کان خاندان

آفتاب نور گستر ز آسمان خاندان

نام بی سرمایگان بر گوشه ی دفتر نویس

خرج و دخل سعیشان بر کیسه لاغر نویس

چو رسانی قوت مشتی قحط فرسود نیاز

راتب من بر دو یاقوت روان پرور نویس

آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست

چون بدین سان خدمتی نازک بود بر سر نویس

جان عیسی روی دربار فراقت پست گشت

هر کجا ز اینگونه بیکاری بود بر خر نویس

مایه ی نیک اختری در خاک این درگاه جوی

بعد از آن نقش بلا بر دیده اخگر نویس

تا که هفت اقلیم حسن آید تو را زیر نگین

نام و القاب علاءالدوله بر دفتر نویس

لطف و قهرش، صورتی شد، روزگار آمد پدید

خلق و فعلش، خنده ئی زد، نوبهار آمد پدید

ابر عمانی چمن‌ها را دُرافشان می‌کند

تا دهان باغ را پر زّر رخشان می‌کند

دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه

دامن کهسار پر لعل بدخشان می‌کند

هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق

باغ بزم‌آرای را پر شمع رخشان می‌کند

از طبق سازد نثار ابر طاس سر نگون

موکب اقبال گل را گوهرافشان می‌کند

تا کمانکش می‌کند این بازوی قوس قزح

سبزه جوشن می‌نماید غنچه پیکان می‌کند

لاله را آتش زده بر سر ز کال اندر گیاه

با دو روزه عمر تدبیر زمستان می‌کند

باد مشاطه، چو بفشاند سر زلف بهار

همچو خلق شاه عطرش مشک ارزان می‌کند

آنکه در صدر نسب سلطان ساداتش نهند

در سپاه جاه سرخیل سعاداتش نهند

اقتدارش، رایت خورشید بر کردون زده است

بارگاهش، خیمه جمشید بر هامون زده است

خاک درگاهش، چو عقد گلستان از باد صبح

آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است

طرف حکم اوست، هر دُرّ شب افروزی که صنع

تا قیامت بر ستام ابلق کردون زده است

زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم

در سرا ضرب ضمیر من، زر موزون زده است

از پی کامش، هوا بر کارگاه اعتدال

مهره ئی بر روی این دیبای سقلاطون زده است

هرکه معجون خلاف او، سرشته است آسمان

زهر داروی فنا حالی، بر آن معجون زده است

تا جهانتازی نماید مدحش، این جا طبع من

اَبرش خورشید را نعل از هلال نون زده است

از ریاست پای در صدر ریاست می نهد

سلطنت را بوسه بر دست سیاست می نهد

جاهش، اندر بد و چون همزانوی هستی نشست

آسمان صف النعالی جست و در پستی نشست

چون سخارا، جفت دست بیدریغش دید، کان

مایه طاق آورده در کنج تهی دستی نشست

از پی صید نهنگان حوادث، تیغ او

عادت آبی ز سر بنهاده، با پستی نشست

ای جلالت کدخدای اصل بوده چون حدوث

بر سبیل آن زمان، در حجره هستی نشست

تا بدست هوشیاری، چون خرد برخاستی

باده را صد دشمنی، بر صورت مستی نشست

صورت جاه و جمال و بذل و باس و لطف و قهر

چون تو اندر بالش اقبال بنشستی، نشست

آب پیکر ملک را چون پای بگشادی برفت

خواب هیئات، فتنه را چون دست بر بستی نشست

گرد قهرت، دیده ی خورشید تاری میکند

زانکه روزکار، تیغت، روزگاری میکند

چون تو توسن را، لکام حکم تو بر کام باد

عرصه مقصود گامت را، بزیر گام باد

هم کلاه جاه تو، بر تارک افلاک باد

هم قبای عمر تو، بر قامت ایام باد

تا کنار عاشقی جای دل آرامی بود

بر کنار ملک و دین، تیغ تو جان آرام باد

هر که را، روی تو آمد رؤیت موعود نیست

هر که را رای تو باشد، رایت اسلام باد

وانکه با کینت ز دست هم عنانی دم زند

حلقه ی دور رکابش، بر قدم ها دام باد

تاج اگر میراث دارد فی المثل، همچون خروس

بانگش اندر فال عمر خویش، بی هنگام باد

کو مجالی تاز اوصاف تو، گوهر پاشمی

ور قبولی یابمی جان و خرد در پاشمی

هر که اقبالش، در ملک سلیمان می‌زند

مهر مهرت بر نگین خاتم جان می‌زند

آسمان بر هر که گام از خط او بیرون نهاد

از پی خوش کردن کام تو، دندان می‌زند

عزم تو، هرجا که بگشاید دری بر روی ملک

چرخ مسمار ابد، بر دست دربان می‌زند

شعله تیغ شریعت ساز ملحد سوز تو

آتش اندر رخت چرخ آخشیجان می‌زند

هر که روزی با خلافت، ماه بر کوهان زده است

تا قیامت روزگارش داغ بر ران می‌زند

آهن سرداست کینت نیست جان کندن دریغ

زانکه بتک بیهده بر روی سندان می‌زند