گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چون مرا دولت وصل تو، شبی روزی نیست

زانکه در مذهب من، عیدی و نوروزی نیست

گفتم آن لعل صفت محنت من برشکند

چرخ پیروزه ندا کرد که پیروزی نیست

چند گوئی، که بدآموزی صاحب غرض است

عادت بوالعجب توست، بدآموزی نیست

بیلکی باز کن از غمزه، بدآموزان را

زانکه در عادت تو سنت دلدوزی نیست

غم دلسوختگان، دامن تو کی گیرد

در جهان تو. چو غمخواری و دلسوزی نیست