گنجور

 
اهلی شیرازی

فلک قدری که هست از عزت و جاه

بصورت شه بمعنی چاکر شاه

برحمت دستگیر هر بد و نیک

چراغ دیده عالم قلی بیگ

ز خورشید فزون روشن ضمیری

بلند از قدر او نام امیری

چنان ضبط امور ملک فرمود

که هم حق راضی و هم خلق خشنود

همه پرگاروش آن رای گیرد

که حق در مرکز خود جای گیرد

از آن کوتاه دست شبروان است

که شمع او چراغ کاروان است

ز عدل او چو مهر و صبح صادق

بود با پنبه هم آتش موافق

چو آتش هر که باشد تند و سرکش

به لطفش میزند آبی بر آتش

به حشمت طور درویشانه دارد

از و شمع فلک پروانه دارد

زهی خلق و کرم کز دور و نزدیک

همی گوید دعایش ترک و تاجیک

گرش باشد کسی دشمن درین جمع

ز سر تا پا برآرد رشته چون شمع

الهی تا ز نور شمع خورشید

بود روشن چراغ ماه جاوید

بکام دوستان کوری بدخواه

چراغش زنده باد از دولت شاه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode