گنجور

 
اهلی شیرازی

خوشا دلخسته یی کور است یاری

خوشا یاری که دارد غمگساری

گر این را آتشی در دل فروزد

دل او هم ز بهر این بسوزد

اسیر آنکس که او یاری ندارد

حزین آن دل که غمخواری ندارد

چو عنبر دید حال او مشوش

نهاد از بهر او بویی بر آتش

در آتش بوی خود عنبر چو بنهاد

رموز غیب گویی کرد بنیاد

که حالی منقلب می بینم او را

بغایت مضطرب می بینم او را

گر از بیماریش پرسی خرابست

ور از صبر و سکون در اضطرابست

چو مویی گشته از ضعف و چنانست

کزو تا مرگ مویی در میانست

عجب بیمار و محزون می نماید

درون ریش و جگر خون می نماید

به صحرایی همی گردد چو نخجیر

که نتوان شیر را بستن به زنجیر

در آن وادی که آن مسکین اسیر است

هوای دوزخ آنجا زمهریرست

نه چندان بیخودی هست از جنونش

که باز آرم به تعویذ و فسونش

گرش لطف تو پیرامن نگردد

چراغ کار او روشن نگردد

ز یاری گر کسی دستش نگیرد

به تنهایی و بی یاری بمیرد

اگر پرسی کجا او را مقام است

زمینی تیره از سرحد شام است

تو گر بیماری او هم سینه ریشست

بسی جانسوزی او را از تو بیش است

تو چون گل گر دل از داغت فکارست

چو بلبل داغ و درد او هزارست

چو او جز بهر تو رنجور نبود

تو هم گر سوزی از غم دور نبود

که معشوق و محب پاک دیده

دو تن باشد ز یک جان آفریده

بود خورشید تابان صورت دوست

دل پاک از صفا آیینه اوست

اگر ز آیینه تا خورشید تابان

بود بعد مسافت صد بیابان

چو مهر از تاب سوز سینه سوزد

بجان آیینه را آتش فروزد

کنون ای لاله روی عنبرین موی

سهی قد سرو ناز آتشین روی

مخور غم گرچه جانت هجر او سوخت

که خواهد رویت از وصل وی افروخت

بصورت دور و در معنی قرین است

برون از چشم و در دل همنشین است

وصال او گرت گویم نصیب است

بعیدست این ولیکن عنقریب است