گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

خوشا یاری که یار مبتلاییست

ز خون گرمی در او بوی وفاییست

چراغ افروز شام درد مندیست

نه بزم آرای روز سربلندیست

چو شمع از حد گذشتش سوز و زاری

جگر میسوختش عنبر بیاری

چو زلف دلبران عنبر برآشفت

بدو از طیب انفاس این سخن گفت

که ای کمتر غلام هندویت من

سواد چشم از روی تو روشن

دل و جانم نه تنها بسته تست

که هست و نیستم وابسته تست

اگر نورت دلیل من نگشتی

چراغ کار من روشن نگشتی

ز خون گرمی که بینم هر دم از تو

سیه رو باشم ار برگردم از تو

اگر در آتشم سوزی دل و تن

همه بوی محبت خیزد از من

ترا از داغ دل گر رخ برافروخت

مرا از آتش داغت جگر سوخت

اگر داری تو آتش در رگ و پوست

مرا هم رگ بجان میگیری ایدوست

منت یک هندوی خدمتگذارم

که جان در آتش از بهر تو دارم

منت پروردم ای حور بهشتی

که داری طینت عنبر سرشتی

مسوز از غم که گر من بایدم سوخت

چو گل خواهم رخت از شادی افروخت

گرم باید بر آتش شد بیادت

بسوزم تا بدست آرم مرادت

ز من بهتر نداری چاره جویی

که دارم از فسون و سحر بویی

بود سحر و فسون پیوسته کارم

ز گاو سامری میراث دارم

چنان پی برده ام افسونگری را

که آدم در خط فرمان پری را

چو در تعزید پیچم همچو سالک

شود بر وفق مقصودم ملایک

بر آتش گر نهم بویی پی راز

ز سر غیب گویم قصه ها باز

ببوی من پری سوی من آید

یکایک قصه غیبم نماید

کنون آن غایبت کز دیده دورست

دلت از غیبت او بی حضورست

بنام او نهم بویی بر آتش

به بینم چیست حال آن بلاکش

اگر چه مه بود بر اوج گردون

وگر زیر زمین چون گنج قارون

وگر چون زر بود در سنگ خارا

کنم بهر تواش از سنگ پیدا

به بینم حالت صبر و سکونش

بگویم یک بیک حال درویش