گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

شب هجران که بی روی چو ماه است

بچشم عاشقان عالم سیاه است

شب هجران که بنماید ستاره

مگو شب، هست دودی بی شراره

همه دم عاشق دلریش سوزد

ولی چون شب درآید بیش سوزد

کسی کش دردی از داغ درونست

چو شب شد درد و داغ او فزونست

کسی داند چه در دست این که یاری

شبی روز آورد در انتظاری

شب دوری دراز و جانگدازست

حکایتهای او گفتن درازست

شب غم گر سیه باشد بر جمع

سیه تر باشدش پروانه بی شمع

ز داغ سینه سوزان شب غم

دل پروانه بودی در تب غم

چو شمع از غم دل جمعش برآشفت

در آن تاریک شب روشن همیگفت

که ایشب گر سواد دیده هایی

چه حاصل گر نداری روشنایی

چه شام است این، مگر باد جهانگرد

گذر بر توده خاک سیه کرد؟

نگویم عالم از شب ظلمت اندوخت

که از آه من امشب عالمی سوخت

چو آید سبز گون در دیده عالم

چرا از دیده سازد روشنی کم

عجب دارم کزین شام جدایی

به دارو دیده یابد روشنایی

ترا ایشب کدورت از غم کیست؟

سیه پوشی ترا از ماتم کیست

همه زلفی جمال مهوشت کو؟

همه دودی فروغ آتشت کو؟

بقصد کشتن هر بیگناهی

ز خون خلق خوردن دل سیاهی

گرفتم سر بسر مشک تتاری

چه حاصل کز وفا بویی نداری

چو شمع از من به مقراض جدایی

جدا تا چند سازی روشنایی؟

شب یلدایی اما آنچنانی

که با روز قیامت توأمانی

چنین شب را کی از راه سلامت

دمد صبحی مگر روز قیامت

ز شب پروانه چون خون در جگر داشت

به یارب یارب شب دست برداشت