گنجور

 
اهلی شیرازی

دل افکاری که او یاری ندارد

بجز زاری دگر کاری ندارد

مکن عیب ار بنالد خسته از غم

که آه و ناله دردی میکند کم

کسی کز ماتمی غمناک گردد

اگر بندد دهان دل چاک گردد

چو شمع از سوز آه آتش آلود

زبان بر راز دل پروانه بگشود

به تنهایی چو با خود راز میگفت

بصد سوز این حکایت باز میگفت:

چه بختست اینکه دارم اینچه حالست

همیشه کوکب من در وبالست

ز بخت من نشد روشن شب من

تو گویی سوخت گردون کوکب من

چو خواهم سوخت زین وادی خونخوار

نیفشانم چرا جان بر سر یار

چرا آندم که وصلم دسترس بود

نمردم چون مرا مردن هوس بود

اگر چون شمع ازین سودا که دارم

نسوزم پس، من از بهر چکارم؟

درین تنهایی ام کز بخت گمراه

نیفروزد چراغ کس بجز آه

که سوی من ز شمع آرد پیامی؟

که گوید شمع را از من سلامی؟

که بهر نامه در کویش فرستم؟

مگر هم مرغ جان سویش فرستم

نسیمی کو رسول بیکسانست

ز بخت بد مرا در قصد جانست

درین وادی که چون مجنون اسیرم

که جوید بازم ار روزی بمیرم

اگر سوزد تنم از برق آهی

غم من نیست کس را برگ کاهی

مرا بایستی آنشمع دل افروز

نهشتی در شب هجران بدین روز

ولی کی دارد این سرو آن سرو برگ

که گردد شمع بالینم شب مرگ

مرا گر دور ازو کشت از ستم باد

چراغ عمر او را زندگی باد

رخش کامد چراغ زندگانی

مبادش آفت باد خزانی

گر آن سروش ز برق غم الم نیست

گیاهی همچو من گر سوخت غم نیست

درین وادی کز آتش لاله زارست

چو لاله آتش از وی داغدارست

ننالم جز ز سوز سینه ریش

که می سوزد دلم در آتش خویش

ز بس کز شوق شمع آتش پرستم

قرین آتشم هر جا که هستم

اگر باشد فراز کوه جایم

ز لعل آتش بود در زیر پایم

و گر در بزم شمع خود نهم پا

بود یک نیزه بالا آتش آنجا

و گر کردم بصحرا چون غزاله

ز صحرا خیزد آتش لاله لاله

و گر بر گنبد گردون کشم رخت

بسوزم عاقبت چون کوکب بخت

به جنت سوزدم باید تن ریش

که دارم دوزخ دل همره خویش

مرا بخت بد این آتش برافروخت

که در هرجا که باشم بایدم سوخت

چه سود از سوختن هر دو به داغی

کزو روشن نیمگردد چراغی

مرا از داغ دل هر چند جان سوخت

بجز داغم چراغ دل نیفروخت

شبی شد روشنم شمع مرادی

چه حاصل زانکه رفت آخر ببادی

من درویش دانستم هم از پیش

که هست آن شبچراغ از حال من بیش

تو گویی کآن پری در خواب دیدم

سرابی را بجای آب دیدم

پری رخساره یی سر بر زد از جیب

نهان شد دیگر اندر پرده غیب

چنان بزمی چنین نخلی برآور

برش لعل و تنش فیروزه تر

حدیث جنت شداد بودست

خیالی دیدم آخر باد بودست

مرا دنبال او رفتن خطا بود

خطایی کردم و اینم سزا بود

غلط کردم که عاقل در بیابان

نگردد شب پی آتش شتابان

من آن طفلم که آتش لعل پنداشت

چو دانست آتش است آنگاه بگذاشت

منم در زاری از خواری فتاده

بصد زاری بخواری دل نهاده

بدین سان زاری دلسوز میکرد

بدان زاری شب غم روز میکرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode