گنجور

 
اهلی شیرازی

ای همه عالم بر تو بی‌شکوه

رفعت خاک در تو بیش کوه

نام تو زآن بر سر دیوان بود

کآتش بال و پر دیوان بود

شد به تو سردفتر جان نامزد

نام تو خود سکهٔ آن نام زد

خواست دل خانهٔ ششدر گشاد

نقطهٔ بسم الله از آن درگشاد

با که در این بسمله باب آمده

بانی فتح از همه باب آمده

ارّهٔ دندانهٔ سین شانه ساخت

بازوی دین را قوی این شانه ساخت

هر الف آزاده‌ای از دلبری

در رهش افتاده‌ای از دل بری

طرّهٔ لامش شده دور از قصور

مایل او گیسوی حور از قصور

چشمهٔ ها آمده جویای مهر

منبع جوی مه و دریای مهر

رای دل‌آرا همه از رای اوست

راحت دل‌ها همه از رای اوست

غنچهٔ حایش دل و جان را بهشت

دید در آن آدم و آن را بهشت

ماهی نون کشتی دریا وجود

در خور او بخشش و آلا و جود

یا که در این دایره گویا شده

مرکز نه دایره گویا شده

حلقهٔ میم است بر آن خاتمت

دارد از آن حلقهٔ جان خاتمت