گنجور

 
اهلی شیرازی

ساقی از آن نوگل باغم نواز

خاطر این بلبل با غم نواز

سوزم ازین مشعل شب سوز چند

تا سحر از اول شب سوز چند

از رخ خورشید کن آن طره باز

پرده کش از دیده آن جره باز

بازکن آنزلف دل آرا چو شست

گرچه شد آن بند دل اما خو شست

کی که چو او حاکم و والی نژاد

ابن عممی داشته عالی نژاد

همسر سرو آن گل نوخاسته

بر گل او سنبل نو خاسته

لعل وی از سبره تر خازنیش

حافظ آن لعل شکر خازنیش

از پی او کز غم او خسته بود

خاطرش از نشتر مو خسته بود

از لب خود داخل گل قند کرد

خسته دلی مایل گلقند کرد

لشکر خط تاخته بر رومیان

هند وی او بسته از آن رومیان

ناوک او را سر مه پی سپر

نی زده بر ناوک و بر نی سه پر

ماهی جان جوشن آن پیکرش

ناوک او رشته جان پی گرش

جم لقب از جمجمه افزون ز جاه

یوسف وی آمده بیرون ز چاه

جم شده هم گلرخ و هم پیلتن

کرده خم اندر بر جم پیل تن

وارث ملک از همه خیر آگهی

رغبت ملک آمده ویرا گهی