گنجور

 
 
 
عین‌القضات همدانی

آنکس که هزار عالم از رنگ نگاشت

رنگ من و تو کجا خرند ای ناداشت

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

او بی رنگست رنگ او باید داشت

مهستی گنجوی

جانا دل مسکین من این کی پنداشت

کز وصل توام امید بر باید داشت

آسوده بدم با تو فلک نپسندید

خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت

اوحدالدین کرمانی

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت

رنگ من و تو کجا برد ای ناداشت

این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

او بی رنگ است رنگ او باید داشت

مجد همگر

دلبر به گه وداع چون رو برداشت

هر کس که مرا بدید بی جان پنداشت

بگذشت چو برق تیز و خندان و مرا

چون ابر دریده جیب و دامن بگذاشت

جامی

بیچاره حکیم عمری اندیشه گماشت

تدبیر غنا ز کیمیا می پنداشت

خاک سر کوی فقر را حال چو دید

در حال حکیم کیمیا را بگذاشت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه