گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اهلی شیرازی

ای دهان و لبت ز جان خوشتر

دهن از لب، لب از دهان خوشتر

گر زبانم بُری چو شمع خوشم

عاشق مست بی زبان خوشتر

به خیالت نهفته بازم عشق

عاشقی با بتان نهان خوشتر

کی فروشم ترا به صد عالم

یک نگاهت ز صد جهان خوشتر

ز آستان تو نیستم سر عرش

سر عاشق بر آستان خوشتر

ساقی، آن به که در میان آیی

خوش بود شمع و در میان خوشتر

نیست در عالم از تو به چیزی

در جهان چیست خود ز جان خوشتر

هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

ای جمال تو نور دیدهٔ من

وز دو عالم تو برگزیدهٔ من

چیست غوغای شحنهٔ عشقت

فتنهٔ جان آرمیده من

در کمند تعلق افتاده‌ست

از دو زلفت دل جریدهٔ من

همچو مجنون خوشم که آهوی تست

مونس خاطر رمیدهٔ من

تا لب من رسد به پابوست

سوخت جانِ به لب رسیدهٔ من

شاه حسنی سزد که گویی هست

یوسف مصر زر خریدهٔ من

همه عالم به چشم و دل دیدیم

از تو بهتر ندیده دیدهٔ من

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

ای به رخ جان و جان جانان هم

همه را مونس دل و جان هم

به دو محراب ابروی شوخی

قبله کافر و مسلمان هم

کفر و ایمان ما تویی بی تو

بت پرستی است کفر و ایمان هم

برفشان دست تا برافشانم

کآستین پر درست و دامان هم

بس که ناخن زدم به سینه چو گل

پاره شد سینه چون گریبان هم

ساقی جان تویی که از لب لعل

باده بخشی و آب حیوان هم

به طفیل تو عالمی جمعند

بلکه این عالم پریشان هم

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

ای غمت راحت روان همه

به فدای غم تو جان همه

عارضت شمع محفل خوبان

قامتت سرو بوستان همه

خنده‌ای کرد پستهٔ دهنت

که زبان بسته در دهان همه

همدمان در کنار شمع رُخَت

جان من سوزد از میان همه

شب سگانت به خواب بر در تو

من بیدار پاسبان همه

ساقیا جرعه‌ای که میسوزد

غم دل مغز استخوان همه

تا شدی آفتاب عالمتاب

این حدیث است بر زبان همه

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

ساقیا، می چو در میان آری

مرده را آب در دهان آری

پرده بَردار تا به معجز حسن

یوسف رفته با جهان آری

وقت آن شد که زلف بگشایی

دل دزدیده در میان آری

به زبان آریَم پس از مردن

گر مرا نام بَر زبان آری

بی تو عالم مرا به جان آورد

چند ازین عالمم به جان آری

ساقیا، به ز عالمی به یقین

بلکه از هرچه در گمان آری

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

ای جمال تو از نهایت بیش

بیش از یوسف و به غایت بیش

دوری از من شکایتم اینست

نتوان کرد ازین شکایت بیش

من اسیر فراق و دل با تو

دل من از منش هدایت بیش

زخم دل از علاج کردن غیر

میکند در جگر سرایت بیش

عقل در شهر عاشقان کمتر

فتنه خیزد ازین ولایت بیش

تیغت از چنگ مردنم برهاند

نتوان کرد ازین حمایت بیش

دیده‌ام هرچه هست در عالم

خوانده‌ام قصه از نهایت بیش

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ

چون تو ماهی به هیچ منزل نیست

چون تو شمعی به هیچ محفل نیست

آدمی نیست صورتیست ز گل

هرکه بر صورت تو مایل نیست

مشکل اینست کز تو دورم من

ورنه امیدم از تو مشکل نیست

نقد دیوانگی است مایه عقل

غیر صبر تو اندرین دل نیست

آفرین بر غمت که در همه حال

از اسیران خویش غافل نیست

از جهانی تو حاصل اهلی

وز جهان بی تو هیچ حاصل نیست

بی جمال تو عالم ای ساقی

جز خیالی به دیده و دل نیست

هرچه غیر از تو هست ساقی هیچ

جان عالم تویی و باقی هیچ