گنجور

 
اهلی شیرازی

هر چند که خود دل ببلای تو سپردم

رحمی بکن ای ظالم بد مهر که مردم

سیل ستمت عاقبت از جای مرا برد

هر چند که در کوی وفا پای فشردم

مسکین من سر گشته که در وادی امید

هرگز به مراد دل خود راه نبردم

با من سخن از هیچ مگویید و مپرسید

کز صفحه خاطر همه حرفی بستردم

شاید که چو اهلی بچکد خون ز حدیثم

زینگونه که خون جگر از دست تو خوردم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode