گنجور

 
اهلی شیرازی

می ده که بی غبار غمی از جهان روم

آلوده دل مباد کزین خاکدان روم

خلق جهان بگریه من خنده گر زنند

طوفان شود ز گریه گهی کز جهان روم

تا زنده ام چو شمع ندانند قدر من

قدر من آنگه است که من از میان روم

تا دل ز من ربود سگ آستان او

هرگز دلم نداد کز آن آستان روم

آن آفتاب حسن کجا سر نهد بمن

گر زیر پا نهم سر و بر آسمان روم

گشتم غبار ره که به شبگیر تا صبا

شبها بکوی دوست ز دشمن نهان روم

اهلی اگر بباغ جنان ساقیم نه اوست

دوزخ از آن به ام که بباغ جنان روم