گنجور

 
اهلی شیرازی

شبها چو سگان در طلبت در بدر افتم

چون روز شود سرنتهم بیخبر افتم

در پای تو گر سر فکند از تن من تیغ

برخیزم و در پای تو بار دگر افتم

مست از می شوق تو چنانم که بکویت

گر پانهم از غایت مستی بسر افتم

تا چند ببوی خوشت ای آهوی مشکین

در کوه و بیابان چو نسیم سحر افتم

پروانه وش ای شمع بتان در نظر تو

میسوزم ازین غم که مباد از نظر افتم

با شیر زدم پنجه بعشق تو و امروز

در پای سگان تو بخون جگر افتم

تا چند نشینم بدر صومعه اهلی

برخیزم و با مطرب و معشوقه در افتم