گنجور

 
اهلی شیرازی

من خسته ای فلک کی دمی از تو شاد گشتم

چه مراد جستم از تو که نامراد گشتم

من زار را به مجنون مکن ای حکیم نسبت

که به درد و داغ حسرت من از او زیاد گشتم

به غبار خاک راهش نرسیدم ارچه عمری

همه‌سو چو آب رفتم همه‌جا چو باد گشتم

دل من ز شش‌در غم نشدش گشاد هرگز

که چو کعبتین هر سو ز پی مراد گشتم

ز در بتان چو اهلی که مرا به سنگ رانَد

که به کوی نوغزالان سگ خانه‌زاد گشتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode