من خسته ای فلک کی دمی از تو شاد گشتم
چه مراد جستم از تو که نامراد گشتم
من زار را به مجنون مکن ای حکیم نسبت
که به درد و داغ حسرت من از او زیاد گشتم
به غبار خاک راهش نرسیدم ارچه عمری
همهسو چو آب رفتم همهجا چو باد گشتم
دل من ز ششدر غم نشدش گشاد هرگز
که چو کعبتین هر سو ز پی مراد گشتم
ز در بتان چو اهلی که مرا به سنگ رانَد
که به کوی نوغزالان سگ خانهزاد گشتم