گنجور

 
اهلی شیرازی

نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش

مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش

می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش

مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش

ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم

سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش

منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو

همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش

دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره

به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش

ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز

بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش