گنجور

 
اهلی شیرازی

کام از می لعلم مده کز می خمار آید مرا

من عاشق درد توام درمان چه کار آید مرا

در انتظار همدمان جانم شد و غیر از اجل

کو همدمی کز در درون بی انتظار آید مرا

حسن تو ای رشک ملک آن جلوه بر من کرده است

کز دیدن خورشید و مه بر دل غبار آید مرا

گر بر کنار من روان صد جوی باشد ز آب چشم

سرو روانی همچو تو کی در کنار آید مرا

هان ای رقیب محتشم فخر تو از جاه است و من

درویش سلطان مشربم فخر تو عار آید مرا

مرغ شب آهنگ غمم دور از خسان باشم چو گل

گل چون بدست خس فتد در دیده خار آید مرا

اهلی چراغ جان من بار دگر روشن شود

آن شمع اگر بعد از اجل سوی مزار آید مرا