از یار مکن ناله و لب بسته ز غم باش
گر همنفس آیینه یی حاضر دم باش
در پرده ناموس محبت نتوان یافت
ناموس خود آتش زن و چون شمع علم باش
در عشق فراغت طلبی همت پست است
مارا سر راحت نبود گو همه غم باش
خوشباش اگرت چهره بخون سرخ کند یار
هر رنگ که مقصود دل اوست تو هم باش
از کشتن عشاق پشیمان مشو ایشوخ
آنجا که تویی گو همه آفاق عدم باش
با اهل نظر ترک جف غایت جورست
زنهار که رحمی کن و در بند ستم باش
اهلی که سگ تست اگر زد نفسی گرم
او را بکرم عفو کن از اهل کرم باش
از غیر ببر همدم این بی دل و دین باش
تا چند چنانی نفسی نیز چنین باش
چون ملک تو شد ملک ملاحت بوفا کوش
آن خود همه آن تو بود در پی این باش
باری چو ستم میکنی ای مه چو فلک کن
ظاهر بنما مهر و نهان در پی کین باش
من شاد بدرد غمی از جام وصالم
گو بخش من از بزم وصال تو همین باش
بی مهر پری مهر سلیمان چکند کس
گو روی زمینش همه در زیر نگین باش
با خلق مزن اشک صفت دم ز کدورت
دل صاف کن و آینه روی زمین باش
جاییکه کند جلوه گری زاغ چو طاووس
اهلی تو چو سیمرغ برو گوشه نشین باش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.