گنجور

 
اهلی شیرازی

یک سخن گفت آن لب و جان شهیدان تازه کرد

مرده صد ساله را گفتار او جان تازه کرد

نرگسش از غمزه خون صد چو من بیچاره ریخت

نامسلمان بین که خون صد مسلمان تازه کرد

آتشی پنهان که در خاکستر من مانده بود

کاوکاو غمزه آن چشم فتان تازه کرد

نرگس چشم از نسیم جیب یوسف گر شکفت

بوی او داغ کهن بر پیر کنعان تازه کرد

آن تبسم کردن پنهان و آن کان نمک

مرهم دل شد ولی صد زخم پنهان تازه کرد

یک نظر در چشم اهلی جلوه کرد آن مشگموی

صد پریشانی بر این پیر پریشان تازه کرد