گنجور

 
اهلی شیرازی

تا عشق از آن ما شد بخت از جهان بر افتاد

تا ملک حسن از او شد مهر از میان بر افتاد

حسنش که بود پنهان برقع فکند ناگه

شور از جهان بر آمد عشق نهان بر افتاد

تا خانه کرد آن مه در کوچه خرابات

بسس خانمان فروشند بس خاندان بر افتاد

باران عشق آمد پایم بگل فروشد

سیل بلا بر آمد بنیاد جان بر افتاد

از نام ما نشانی در خاطر که ماند؟

ما را که همچو اهلی نام و نشان بر افتاد