گنجور

 
اهلی شیرازی

دو دیده در ره آن مه که کی سواره در آید

کجا بطالع من هرگز این ستاره بر آید

اگر براه امیدش هزار سال نشینم

هزار ساله مرادم بیک نظاره بر آید

وگرچه در دل من دوزخی است زآتش عشق

بسوزم و نگذارم که یک شراره بر آید

ز بسکه سینه خراشم ز خار خار فراقش

به ناخنم چو گل از تن هزار پاره بر آید

زمین معرکه پیدا نمی شود ز حریفان

مگر که ماه من از گوشه یی سواره بر اید

دل رقیب ندارد فروغ نور محبت

چگونه آتش موسی ز سنگ خاره بر آید

مترس اهلی از افغان شیخ و یارب صوفی

مهل که ناله رند شرابخواره بر آید