گنجور

 
اهلی شیرازی

جام وصلت بکف کج نظران نتوان دید

چشم خود در کف دست دگران نتوان دید

کامم این بس که نگاهی کنمت در گذری

بیش ازین کام ز عمر گذران نتوان دید

از رقیبان مشنو لاف خریداری خود

کاین بصارت ز چنین بی بصران نتوان دید

گنج مهری که بر او لاله صفت مهر وفاست

جز بویرانه خونین جگران نتوان دید

خبر از سوز محبت دل پروانه دهد

جز دل افسردگی از بی خبران نتوان دید

سر این نکته که شد آب حیات آن لب لعل

تا نکردند گل کوزه گران نتوان دید

عیب یعقوب مکن کانچه ز یوسف او یافت

بخدا کز رخ دیگر پسران نتوان دید

خضر اگر ز آب بقا سیر شود نیست عجب

سیری اما ز لب سیمبران نتوان دید

اهلی آن شیوه که دل می برد از اهل نظر

جز بچشم دل صاحب نظران نتوان دید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode