گنجور

 
اهلی شیرازی

بر آستان حرم زاهدی که سر میزد

شبش به میکده دیدم دری دگر میزد

خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید

ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد

شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش

به صد هزار زبان بانک الحذر میزد

خراب فتنه خال و خطش نه امروزم

که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد

ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست

که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد

خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست

هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد