گنجور

 
اهلی شیرازی

یارم به چوگان باختن چون رو به میدان می‌نهد

از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان می‌نهد

چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم

یک لطف ظاهر می‌کند صد داغ پنهان می‌نهد

ظلمی که چشمش می‌کند جای هزار افغان بود

مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان می‌نهد

هرچند چشم مست او استاد سحر و غمزه است

بالای استاد ابرویش از غمزه دکان می‌نهد

گردون که خون عاشقان بی‌مزد و بی‌منت بریخت

خوش باش کآخر خون ما مزدش به دامان می‌نهد

از چشم ساقی هر طرف مستان به خون غلتیده‌اند

این فتنه‌ها خود می‌کند بر چرخ تاوان می‌نهد

اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری

مجنون‌صفت جان از تنم رو در بیابان می‌نهد