گنجور

 
اهلی شیرازی

دلم از شوق او مصحف چو بهر فال بگشاید

برویم مژده وصلش در اقبال بگشاید

چو مجنون گر نه مشتی استخوان گردم ز هجرانش

همای وصل او کی بر سر من بال بگشاید

چه جای آنکه عاشق را شکایت باشد از محنت

که عاشق نیست گر لب هم بشرح حال بگشاید

دلم از بند و جان از آتشم گاهی برون آید

که ترک مست من بند قبای آل بگشاید

گشاد از بخت اگر خواهی مروزین آستان اهلی

تحمل کن که گر نگشود پار امسال مگشاید