گنجور

 
اهلی شیرازی

گر چون مسیح از لطف او بر اوج افلاکیم ما

یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما

با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد

حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما

از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر

میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما

جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد

در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما

در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی

از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما

نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند

سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما

زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن

اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما

هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه

مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما

اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است

نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما