گنجور

 
اهلی شیرازی

جز وصل هوس نیست چو پروانه خسان را

کو شمع که آتش زند این بوالهوسان را

ای گل که دمد از نفست بوی بنفشه

زنهار مکن همد خود هیچ کسان را

خونابه حسرت همه تاچند خورم من

یکبار هم این می بچشان همنفسان را

آن لب گرم از پافکند سر زنشم چند

در شهد گرفتاری خود بس مگسان را

شد قافله و خسته دلان تشنه بماندند

ای خضر به فریاد رس این باز پسان را

صد نرگس رعناست حسود چمن تو

ای سرو به پوش از گل رخ چشم خسان را

اهلی بسر کوی تواش ترس عسس نیست

مست است و سگ کوچه شمارد عسسان را